----------------------------------------------------------------
26)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی بهش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که میتونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگهس.تو حق نداشتی بزنیش.
27)آخرین نفری که از عملیات برمیگشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید میشدی…؟»
گفت«این بیت المال بود.»
28)هر روز توی مریوان،همه را راه میانداخت؛هرکس با سلاح سازمانی خودش. از کوه میرفتیم بالا. بعد باید از آن بالا روی برف ها سر میخوردیم پایین.
این آموزشمان بود. پایین که میرسیدیم، خرما گرفته بود دستش،به تک تک بچه ها تعارف میکرد. خسته نباشید میگفت.
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسی.»
گفت«چی گفتی؟»
ـ گفتم مرسی.
ظرف خرما را داد دست یکی دیگر.گفت«بخیز.»
هفت ـ هشت متر سینه خیز برد.
گفت«آخرین دفعهت باشه که این کلمه رو میگی.»
29) آمبولانس دستم بود.با چند نفر دیگر آمدند بالا. چند متر جلوتر،یک تیر زد. همهی بچه¬ها پریدند پایین به جز من.
داد زد«چرا نپریدی؟»
ـ چرا بپرم؟
تیر زد.گفت«برو پایین.»
بعد گفت«همه بیایید بالا.»
گفت«مرد حسابی،مگه تو پاسدار نیستی؟»
ـ چرا.
ـ مگه توی آموزش بهت نگفتهن اگه جایی صدای تیر شنیدید،فکر کنید کمین خوردهید؟
ـ چرا
ـ پس چرا نپریدی؟
30) صبح زود جلوی چادر فرمان دهی میایستادند؛ مثل نماز صبح. انگار که نباید قضا میشد.
یک بار از یکیشان پرسیدم«منتظر چی هستی؟»
گفت«منتظر سیلی.حاج احمد بیاد،سهمیهی امروزمون رو بزنه و ما بریم دنبال کارمون.»
هر روز میآمدند.
31) عملیات آزادسازی جادهی پاوه بود. قبلاَ تعریفش را از بچه ها شنیده بودم. یکی گفت«اگه تونستی بگی کدوم حاجیه.»
یکی را دیدم وسط جمعیت کلاه خود گذاشته بود؛ منظم و مرتب و گترکرده.گفتم«احتمالاَ اینه.»
گفت«آره.»
32)زخمی شده بود.پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود.بچه ها لباسهایش را شسته بودند. خبردار که شد،بلند شد برود لباس های آن ها را بشوید. گفتم«برادر احمد،پاتون رو تازه گچ گرفتهن.اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت میکنه.»
گفت«هیچی نمیشه.»
رفت توی حمام و لباس همه بچه ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد.
اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود.
میگفت«مال بیت المال بود،مواظب بودم خیس نشه.»
33) توی مریوان،ارتفاع کانی میران،یک سنگر داشتیم،توش ده ـ دوازده نفر خوابیده بودیم. جا نبود. شب که شد،پتو برداشت، رفت بیرون خوابید.
34) یک بار رفتیم یکی از پاسگاه های مسیر مریوان.توی ایست بازرسی هیچ کس نبود.
هرچه سروصدا کردیم،کسی پیدایش نشد. رفتم سنگر فرمان دهیشان. فرمان ده آمد بیرون، با زیرپوش و شلوار زیر. تا آمدم بگویم«حاج احمد داره میآد.»خودش رسید.یک سیلی زد توی گوشش و بعد سینه خیز و کلاغ پر.
برگشتنی سر راه،همان جا،پیاده شد.
دست طرف را گرفت کشید کناری.
گوش ایستادم.
ـ من اگه زدم تو گوشت،تو ببخش.اون دنیا جلوی ما رو نگیر.
35)توی مریوان،خانم ها را به مسجد راه نمیدادند. متوسلیان به خانم ها میگفت«برید طبقه دوم. اگر اومدن دنبالتون، از اون جا بپرید پایین.»
توقع داشت چریک باشند.
36) کومله ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. هر لحظه ممکن بود بیایند تو. احمد از پشت بی سیم پرسید«چند نفر هستید؟»
مسئول گروه گفت«چندتا از خواهرا این جا هستن.»
یک لحظه صدایی نیامد.بعد احمد گفت«بهشون بگو یه نارنجک دستشون باشه.اگه ما موفق نشدیم، تو اتاق منفجرش کنن.»
ناامید،نارنجک را توی دستم فشار دادم.
حاج احمد مضطرب از پشت بی سیم پرسید«شما حالتون خوبه؟ما داریم میآییم. لازم نیست کاری کنید.مفهومه؟»
37) اول جلسه من اسم شهدای عملیات را میخواندم.حاجی گریه میکرد.
وسط جلسه رو کرد به بروجردی و گفت«شما وظیقهتون بود. اگه این امکاناتو رسونده بودین، ما این همه شهید نمیدادیم.»
بحث شروع شد. بقیه هم شروع کردند به دادوقال، همهاش هم سر بروجردی،که یک دفعه بروجردی برگشت و گفت«بابا،آخه من فرمان ده شماهام.»
ساکت شدیم.حاج احمد بلند شد،دست انداخت گردنش.»
38)عصبانی گفت«نگه دار ببینم این کیه.»
پیاده شد و رفت طرف مرد کرد. هیکلش دوبرابر حاجی بود. داشت با سبیل کلفتش بازی میکرد.
ـ ببینم،تو کی هستی؟کارت چیه؟
ـ من؟کوملهم.
چنان سیلی محکمی بهش زد که نقش زمین شد.بعد بالای سرش ایستاد و بلند گفت«ما توی این شهر فقط یک طایفه داریم، اون هم جمهوری اسلامیه. والسلام.»
39) شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش میگفتی،میخندید. از دفتر امام خواستندش.نگران بود.میگفت«تو این اوضاع کردستان، چهطوری ول کنم و برم؟»بالاخره رفت.
وقتی برگشت،از خوش حالی روی پا بند نمیشد.نشاندیمش و گفتیم تعریف کند.
ـ باورم نمیشد برم خدمت امام.امام پرسیدند احمد،به شما میگویند منافق هستی؟گفتم بله،این حرف ها رو میزنن.سرم را انداختم پایین. اما گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست.
راه میرفت و میگفت«از امام تأییدیه گرفتم.»
40) یه راهی بود،راه کوهستانی. سه ساعت طول کشید تا رفتیم بالا.
آن بالا گفت«میخوام برای این جا تله اسکی بزنم.»
گفتم«من هستم،حاجی.»
گفت«یعنی با گردانت برنمیگردی؟»گفتم«نه.»
پیشانیم را بوسید.
41) دوباره نگاه کردم؛یک جوان لاغر اندام سبزه رو پشت بی سیم.
پرسیدم«حاج احمد رو میخوام.همینه؟»
ـ آره دیگه.
خیلی هم شبیه رستم نبود.
42) رفتم پشت رل.کنارم نشست و گفت«راه بیفت.» جاده را رها کرده بودم و زل زده بودم به او.هنوز برایم تازگی داشت.متوجه نگاه های من نبود.
43) ـ شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنید. الکی خودتونو به کشتن ندید.
وقت عملیات که میشد،خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او میرفتی، میدانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست.
وقتی هم که عملیات تمام میشد، هرچه میگفتی«حاجی،دیگه بریم.»نمیآمد. همهی گوشهکنار را سر میزد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن میشد، میرفت آخر ستون با بچه ها برمیگشت.
44) حاجی داشت گریه میکرد. از یکی پرسیدم«چی شده؟» گفت«یه نفر بالای کوه دستش ترکش خورده بود.نتونستن اون بالا کاری بکنن.دستش قطع شد.»
بی صدا اشک می ریخت.
45) کنار جاده،یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان میداد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد،طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب.
46) بالای کوه آب نبود،میرفتند پایین کوه،برف های آب شده را میآوردند بالا.
رسیده بودیم بالای قله؛ بعد از سه ساعت کوه پیمایی. با این که کلی توی راه آب خورده بودم، باز تشنه بودم.
حاجی قبل از ما آن جا بود. علی ـ مسئول قله ـ برایمان شربت آورد. همه برداشتیم غیر از حاجی.
ـ چرا نمیخوری،حاجی؟
ـ ما میریم پایین،آب هست.شما زحمت کشیدهین؛این آب ذخیرهی شماست.
47) رفته بودم با احمد شناسایی. یکی با ما بود؛ برگشت گفت«راجع به شما یه چیزایی میگن.حسین و رضا میگن شما دیگه شهرنشین شدهین،پادگان پیداتون نمیشه.»
دیدم صورتش رنگ به رنگ شد. چندبار پرسید«حسین اینو گفته؟»
رسیدیم پادگان.توی راه هیچ چیز نگفت.چند دقیقه یک بار دستش را میبرد پشت سرش،میگفت «لاالهالاالله. لعنت بر شیطون.»
حسین و رضا توی پادگان نبودند.همین که رسیدند،خواستشان.سه تایی رفتند توی یک اتاق.در را که باز کردیم،هرسه گریه میکردند.
48)سرما پسرک را کلافه کرده بود. سرجایش درجا میزد. ته تفنگ میخورد زمین و قرچ قرچ صدا میداد.
ماشین تویوتا جلوتر ایستاد. احمد پیدا شد.
ـ تو مثلاَ نگهبانی این جا؟این چه وضعشه؟یکی باید مراقب خودت باشه. میدونی این جاده چقدر خطرناکه؟
دست هایش را توی هوا تکان میداد.مثل طلب کارها حرف میزد و میآمد جلو.
ـ ببینم تفنگتو.
تفنگ را از دست پسر بیرون کشید.
ـ چرا تمیزش نکردهای؟این تفنگه یا لوله بخاری!
پسر تفنگ را پس گرفت و مثل بچه ها زد زیر گریه.
ـ تو چهطور جرئت میکنی به من امرونهی کنی! میدونی من کیام؟ من نیروی برادر احمدم. اگه بفهمه حسابتو میرسه.
بعد هم رویش را برگرداند و گفت«اصلاَ اگه خودت بودی میتونستی توی این سرما نگه بانی بدی؟»
احمد شانه هایش را گرفت و محکم بغلش کرد.بی صدا اشک میریخت و میگفت«تو رو خدا منو ببخش»
پسر تقلا میکرد شانه هایش را از دست های او بیرون بکشد.دستش خورد به کلاه پشمی احمد. کلاه افتاد.شناختش.
سرش را گذاشت روی شانهاش و سیر گریه کرد.
49) مردم از صبح جلوی در نشسته بودند.بغض گلوی همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آن ها نبود. قرار بود آن روز از مریوان بروند. مردم التماس میکردند میخواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه هایشان را میگرفت، بغلشان میکرد و میگذاشت سیر گریه کنند.
چشم های خودش هم سرخ و خیس بود.
رفت بین مردم و گفت«شما خواهر و برادرای من هستید.من هرجا برم به یادتون هستم. اگه دست خودم بود،دوست داشتم همیشه کنارتون باشم. ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه. دست من نیست. وظیفهس.باید برم.»
50) همه دور هم نشسته بودیم.اصغر برگشت گفت«احمد،تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی میکنی،ها؟»
احمد سرش رو پایین انداخت،لب خند زد و گفت«ای… تو همین مایه ها.»
از مکه که برگشته بود،آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود در خانه.یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود«تقدیم به فرمان ده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول الله،حاج احمد متوسلیان.»
حبس کشید.رنج دید،آن قدر که توانست پشت و پناه آدم ها باشد.جنگیدن برایش درس بود. میآموخت و آموزش میداد.و تربیت میکرد.به همان راحتی که توبیخ و تنبیه میکرد،گریه میکرد و حلالیت میطلبید.
آن قدر به افق های دور چشم میدوخت که روزی در پس آن ناپدید شد.
احمد متوسلیان
تولد:15 فروردین 1332،تهران
اسارت:14 تیر 1361:جنوب لبنان
دانش جوی مهندسی برق،دانشگاه علم و صنعت
فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله (ص)
1)چهار ماهش بود که رفتم مکه. شبی که برگشتم، دیدم چشمهایش گود رفته و پاهایش مثل چوب خشک شده. نبضش سخت میزد. خیلی ناراحت شدم. وضو گرفتم و چهار بار أمن یجیب خواندم. انگار دوباره زنده شد.
به مادرش گفتم «حالا شیرش بده.»
2) سرش توی کار خودش بود. آرام،تنها، یک گوشه مینشست. کم تر با بچه ها بازی میکرد. خیلی لاغر بود. مادر نگران بود.
ـ بچهی چهارساله که نباید این قدر آروم باشه.
بعدها فهمیدند قلبش ناراحت است.عملش کردند.
3)به بابا گفت«من هم میآم پیشت. میخواهم کمک کنم.»
بابا چیزی نگفت. فقط نگاهش لغزید روی کیف و کتاب احمد. احمد این را که دید گفت«بعد از مدرسه میآم. زود هم برمیگردم که درسام رو بخونم.»
بابا اول سکوت کرد. بعد گفت«پس باید خوب کار کنی.»
4)سینی های شیرینی را پر میکرد،میگذاشت روی پیش خان. وقتی از مغازه بیرون میرفت، سینی ها خالی بود.
آخرهای دبیرستان که بود،دیگر بابا میتوانست خیلی راحت مغازه را دستش بسپارد.
5)دور هم نشسته بودیم و از سال چهل و دو میگفتیم.
حرف پانزده خرداد که شد،احمد رفت تو لب. گفت«اون روزها ده سالم بیش تر نبود. از سیاست هم سر در نمیآوردم. ولی وقتی دیدم مردم رو تو خیابون میکشن،فهمیدم که دیگه بچه نیستم؛باید یه کاری کنم.»
6)دلش میخواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتا توی خانه صدایش میکردند«آشیخ احمد.»
ولی نرفت.میگفت«کار بابا تو مغازه زیاده.»
7)هنرستان فنی درس میخواند. برایم یک گردن بند درست کرده بود. ورقه های فلزی را شکل لوزی و دایره بریده بود و کرده بود توی زنجیر.یک قلب هم وسطش که رویش اسمم را نوشته بود.
8)دیپلم فنی گرفته بود و آزمون داده بود که برود و در یک شرکت تأسیساتی کار کند. یک روز من را کشید کنار و گفت«خواهر جون،فریده،من یه امتحانی دادهم. برام دعا کن. اگه قبول شم هرچی بخوای برات میخرم.»
یادم افتاد که یک بار برادر بزرگ ترم برای همه همبرگر خریده بود و برای من،چون خواب بودم، نخریده بود.
تند گفتم«داداش،همبرگر برام بخر.»
امتحان شرکت را که قبول شد،آمد خانه با یک پاکت دستش.همبرگر خریده بود؛برای همه.
9)هم دانشگاه میرفت،هم کار میکرد؛ توی یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت«برای مأموریت باید برم خرم آباد.»
خبر آوردند دست گیر شده.با دو نفر دیگر اعلامیه پخش میکردند.آن دوتا زن و بچه داشتند.احمد همه چیز را گردن گرفته بود تا آن ها را خلاص کند.
10)مادر رفته بود ملاقات.دیده بود ضعیف شده.کبودی دست هایش را هم دیده بود.
ـ احمد جان،دستات چی شده؟
خندیده بود.
ـ تو رو خدا بگو.
ـ جای دستبنده. می بندن دو طرف تخت، شلاقه میزنن.تقلا میکنم که طاقت بیارم. ساکت شده بود.بعد باز گفته بود«نگران نباش،خوب میشن.»
11)یک بار ازش پرسیدم«قضیهی زندان رفتنت چی بوده،حاجی؟»
جواب نداد.خودش را به کاری مشغول کرد.
ـ حاجی،هیفده شهریور چی کار میکردی؟وقتی امام اومد،توی کمیته استقبال بودی؟
اخم هایش رفت توی هم.
ـ تو با قبل چی کار داری؟ببین الآن دارم چی کار می کنم.
12)روی رکاب مینی بوس ایستاده بود. بچه ها یکی یکی از کنارش رد میشدند، می رفتند بال.سروصدا و خنده مینی بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که میخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسی جا نمونه. برادرا چیزی رو که فراموش نکردین؟ غلامرضا خیلی جدی گفت «برادر احمد، ما لیوان آب خوریمون جا مونده. اشکالی نداره؟»
دوباره صدای خنده بچه ها رفت هوا.
احمد لبخند زد. به راننده گفت «بریم»
13)صدایش شده بود آژیر خطر.
ـ ضدانقلاب … بریزید تو سنگرا… سریع… بجنبید…
بیرون ساختمان سنگرها پر میشد.کار هر شب بچه ها بود،تا صبح.گاهی وقت ها که نگاهش میکردی،یکی را میدیدی سبزه،کمی جدی،کمی ترسناک حتا.فرمان ده نبود،ولی عین فرمانده ها بود.
توی پادگان بانه، دور از شهر بودیم و نمیتوانستیم خارج شویم. دستور بود که بمانیم. نه آذوقه داشتیم،نه مهمات؛نمیدادند بهمان.
14) شب ها بچه ها با هم شوخی میکردند. جشن پتو میگرفتند. حاج احمد یک گوشه می نشست، میرفت تو فکر. شوخی ها که زیاد میشد، یک داد میزد،هرکس میرفت یک گوشه. بعضی وقت ها خودش هم یک چیزی میگفت و با بقیه میخندید.
15)بچه ها از شرایط بدی که توی پادگان داشتیم مریض شده بودند. یک بار حاجی رفت سراغ یکی از خلبان ها و گفت«بچه های مارو ببرید عقب.»
اعتنا نکردند یا گفتند«نمیکنیم.»
حاجی اشاره کرد،چند نفر دور هلی کوپتر پخش شدند.ضامن نارنجک را کشید و گفت«اگه بچههای ما رو نبرید،هلی کوپتر رو همین جا منفجر میکنیم.»
خلبان ها فرار کردند.سرهنگ آمد چیزی بگوید،سیلی حاج احمد کنارش زد.
16)پیشنهاد کرده بود وقت های بی کاری بحث های اعتقادی کنیم. توی یک اتاق کوچک دور هم مینشستیم.خودش شروع میکرد.
ـ اصلاَ ببینم،خدا وجود داره یا نه؟من که قبول ندارم.شما اگه قبول دارین،برام اثبات کنین.
هر کسی یک دلیلی میآورد.تا سه ـ چهار ساعت مثل یک ماتریالیست واقغی دفاع میکرد.یک بار یکی از بچه ها وسط بحث کم آورد. نزدیک بود با حاجی دست به یقه شود. حاجی گفت«مگه شما مسلمونا تو قرآن نخوندید که جدال باید احسن باشه؟!»
17) کارهاش که تمام شد،رفت لباس هاش را از گوشهی کمد جمع کرد و بغچه اش را بست و رفت بیرون. دلم میخواست میرفتم ازش میگرفتم و خودم میشستم. چه فرق داشت؟ برای خیلی ها کرده بودم، برای او هم میکردم.
رفت بیرون. حمام را روشن کردم. وقتی آمد، یک لگن لباس شسته دستش بود.برد پهن کرد.
صبح زود بلند شدم لباس ها را جمع کنم.بند خالی بود.
18) برای انجام دادن کارهای سنگر توی مریوان،اولین نفر اسم خودش را مینوشت.هرکجا بود،هرقدر هم کار داشت،وقتی نوبتش میرسید،خودش را می رساند مریوان.
19) با بچه ها توی شهر میرفتیم. لباس پلنگی تنم بود و عینک دودی زده بودم. یکی را دیدم شلوار کردی پاش بود. از بچه ها پرسیدم «کیه؟»
گفتند:«متوسلیان.»
به فرمان دهم گفته بود«بهش بگین این لباسو میون کردا نپوشه.ما نیومدهیم این جا مانور بدیم.»
20) پرسید«کجا بودی تا حالا؟» گفتم«داشتم غذا میخوردم.» دست انداخت یقهام را گرفت و با خودش برد.
یک پسر هفده ـ هجده ساله روی تخت دراز کشیده بود.مارا که دید،ترسید.دست و پایش را جمع کرد.
ـ اینا چیه روی دستای این؟
یقهام هنوز دستش بود.نفسم بالا نمیآمد.گفتم«…خون.»
رو کرد به آن پسر،پرسید«از کی این جایی؟»
ـ یک هفتهس.
دیگه داشت داد میزد.
ـ گفتهای دستاتو بشورن؟
ـ گفتم،ولی کسی گوش نداد. یقهام را از لای دستش کشیدم بیرون،دررفتم. من را دید،دوباره شروع کرد به دادوفریاد.
با التماس گفتم«حاجی،به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدهم.»
ـ نه خیر،یک ساعت و نیمه که اومدی،اما به جای این که بیای به مجروحا سربزنی،رفتی به کیف خودت برسی.
سرم پایین بود که صدای گریهاش را شنیدم.
ـ تو هیچ میدونی اون بچه دست ما امانته؟… میدونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده؟
21) وقتی گفتم امر خیر در پیش دارم، نرم تر شد، ولی بازهم میگفت«بیست روز نه.» میگفت«نمیشه.»
گفتم«پس چند روز،حاجی؟»
گفت«پنج روز.»
فقط رفت و برگشتنم پنج روز طول میکشید.
برگهی مرخصی را گرفتم و رفتم.
22)مثل یک کابوس بود. فکر میکردیم همه ضدانقلاب ها را بیرون کردهایم. ولی هرشب، از یک جایی که معلوم نبود کجا است، صدای رگ بار مسلسلهاشان میآمد. شهر ریخته بود به هم. مردم به وحشت افتاده بودند. پاسدارها سردرگم بودند.
23)صدایم کرد و آرام گفت«امشب برو کانال فاضلابو مین گذاری کن.»
پرسیدم«اون جا چرا،حاجی؟»
چیزی نگفت.مثل گیج ها نگاهش کردم.بالاخره گفت«من خودم سه شبانه روز اون جا رو چک کردهم،از اون جا میآن.»
یادم نیست.یکی ـ دوشب بعد بود،صدای انفجار شنیدم.صبح رفتم سرزدم.خون روی دیوارها شتک زده بود.جنازه ها را برده بودند.
24)هر وقت میرفتی توی مقر،نبود،مگر ساعت دو ـ سه ی نصفه شب. وقتی میرسید میدید همه خواباند،آن قدر خسته بود که همان جلوی در اسلحهاش را حایل دیوار میکرد، پتو را میکشید روی خودش و می خوابید.
25)همراه ما کشیده بود عقب.باید یک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی.
نگاهم کرد.گفت«شما بخورین.من خوراکی دارم.»
دست مالش را باز کرد.نان و پنیری بود که چند روز قبل داده بودند.
ادامه دارد...